فقر ...


ميخواهم بگويم فقر همه جا سر ميكشد ...
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ...
فقر ، چيزي را " نداشتن " است،ولي آن چيز پول نيست،طلا و غذا نيست ...
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفته يك كتابفروشي مي نشيند ...
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است  كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ...
فقر ، كتيبه سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند ...
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود ...
فقر ، همه جا سر ميكشد ...
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ...
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است ...

دکتر شریعتی

اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست.

او جانشین همه نداشتن هاست.

نفرین و آفرین ها بی ثمر است.

اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند...

 و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد...

 "تو"تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.

ای پناهگاه ابدی !

تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی...

دکتر شریعتی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد...

 

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را روی عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...

شعر از حمیدرضا برقعی


*روزی در کودکی حضرت علی اکبر(ع) از پدر انگور خواستند و البته فصل این میوه نبود امام دست در ستون مسجد بردند، و با معجزه ای خوشه انگوری به فرزند خود دادند و فرمودند:خدا آن روز را نیاورد که تو از من چیزی بخواهی و من ... 

عید ولایت مبارک!

بخشی از خطبه ی غدیر

من آنچه مامور به ابلاغش بودم رساندم تا حجت باشد بر حاضر و غایب و بر همه ی

کسانی که حضور دارند یا ندارند، به دنیا آمده اند یا نیامده اند. پس حاضران به غایبان و

پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.

ادامه نوشته

تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد

 

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

 ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد


بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم

 مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد


شاید این باغچه ده قرن به استقبالت

 فرش گسترده و در دست گلایل دارد


تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز

ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد


کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز

 می خرم از پسرک هر چه تفال دارد


یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

 یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد


هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها

 تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد


 شعراز حمید رضا برقعی

    

آتش ز خيمه‌ها به هوا مي‌شد، اي دريغ!

اشكي نبود بلكه تمامش شراره بود
كودك، پياده، دشمن در پي، سواره بود

در سينه‌اش ز فاصله صبح تا غروب
انبوهي از مصيبت بيش از شماره بود

بر پيكر حسين و علمدار كربلا
تا چشم كهكشان همه پر از ستاره بود

تأثير اشك و ناله اطفال و مادران
بر قلب خصم هيچ، كه از سنگ خاره بود

درها يكي‌يكي همگي بسته مي‌شدند
تنها شكيب بود كه بر درد چاره بود

بالاترين مصيبت آن لحظه‌هاي ‌سخت
اشك رباب و دوري از شيرخواره بود

ناگاه عمه ديد كه چشم سكينه نيز
گريان تر از رباب به يك گاهواره بود

خون‌هاي دوش دختري از آل فاطمه
گوياي گوش پاره و بي گوشواره بود

آتش ز خيمه‌ها به هوا مي‌شد، اي دريغ!
لختي دگر به نيزه، مه و ماهپاره بود

مي‌شد به خيمه‌اي و برون مي‌دويد و باز
زينب چقدر بحر غمش بي‌كناره بود

«سائل» دوباره بغض گلوگير من شكست
كافي براي گريه فقط يك اشاره بود

 حسن واشقاني فراهاني

و این بحر طویل است...

با یک روز تاخیر:

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟

........................

شاعر:حمید رضا برقعی

شعر کامل در ادامه مطلب


ادامه نوشته

به نام او

علی کوچولو بغل باباست

چند روز دیگه داغش به دلهاست

رقیه خندون بابا رو بوسید

شب تو خرابه خوابشو می دید

مهدی کجایی چه خالیه جات

هرجا که هستی خدا به همرات

 

این الطالب بدم المقتول بکربلا

ادامه نوشته

یک رباعی

ما را دم مرگ، آبرو باشد کاش


با دوست مجال گفتگو باشد کاش


عمری به هوای دل خود زیسته ایم


جان دادن ما برای او باشد کاش

میلاد عرفان پور

قاف

                     و قاف

                          حرف آخر عشق است

                                           آنجا که نام کوچک من

                                                                آغاز می شود!

                                                                                   "قیصر"

 

و "قاف" حرف آخر عشق است

آنجا که نام "تو" آغاز می‌شود

 

و قاف حرف اول قلب است

آنجا که نبض واژه‌های تو دلتنگ می‌شود

 

و قاف حرف اول قله است

آنجا که بادبان غزل‌هات باز می‌شود

 

و قاف حرف اول قاصدک است

آنجا که شعر برای تو پرواز می‌شود

 

و قاف حرف اول قبله است

آنجا که شعر تو آواز می‌شود

 

و قاف قاب دلمرده‌ی تنهایی ماست

آنجا که نام تو بر خاک، راز می‌شود

 

و قافِ قسمت تو شاید این باشد:

چه دیر زخم‌های کهنه‌ی تو باز می‌شود

 

و رنج حرف آخر نام توست

آنجا که مرگِ بغضِ نفس‌هات، شعر می‌شود

 

...

و قاف حرف اول قلب است

آنجا که یاد تو تکثیر می‌شود

 

این واژه‌های عاریه‌ای را ببین چه سان

در سوگ قاف عشق چه بی‌بال می‌شود

 

با این که نیستی ولی دلِ خیال ما

با عطر شعرهای تو همراز می‌شود

                     محسن حدادی / در رثای قیصر امین‌پور                     

درگذشت او آرزوهايي را خاک کرد ولي راه فتح قله ها را اميد است..

بخشی از پیام حضرت آقا به مناسبت درگذشت قیصر(۱۳۸۶)  

یادش گرامی 

السلام علي الامام المنتظَر

دلم امروز گواه است کسی می آید

حتم دارم خبری هست .....گمانم باید...

 

فال حافظ هم ، هر بار که می گیرم  باز

"مژده ای دل که مسیحا نفسی ......"می آید!

 

باید از جاده بپرسم که چرا می رقصد؟

مست موسیقی  گامی شده باشد شاید

 

ماه در دست ، به دنبال که این گونه زمین

مست می گردد و یک لحظه نمی آساید ؟!

 

.......گله کم نیست ، ولی لب ز سخن خواهم بست

اگر آن چهر ه به لبخند لبی بگشاید

 

"محمد مهدی سیار"

به انتظار ننشينم....

اللهم عجل لوليك الفرج

 

بوی روح الله می آمد، زمان اِستاده بود

پیر زن هفتاد سالش بود اما می دوید
سینی شربت به دستش بود و هر سو می پرید

کودکی بر دوش بابایش سراپا چشم بود
از عبور کُند هر لحظه دلش پر خشم بود

پیر مردی ذکر می گفت و زمان را می شمرد
دختری با دست هایش چادرش را می فشرد

آن طرف روی درختی چند صد پروانه بود
پشت بام خانه ها پر بود و گویا خانه بود

هرچه می دیدم تمایل داشت بالا بپرد
وای اگر آقا بیاید،خواب باشم،بگذرد

آن طرف در ایستگاهی مردمان در جنب و جوش
تخته فرشی نذر دیدن کرده است قالی فروش

چند متر پایین تر آنجا بود دعوا و کلام
مردکی فریاد می زد عکس آقا شد تمام

قلب ها در سینه ها می زد ولی،گویا نبود
باورش سخت است،آیا ماجرا رویا نبود؟

شعر کامل در ادامه مطلب 

منبع:رجانیوز

ادامه نوشته

یک جمعه دیگر...

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

سید حمید رضا برقعی

الهی به مردان در خانه‌ات/به آن زن ذلیلان فرزانه‌ات

از اونجایی که ایام شادیه یک شعر خوانی طنز گذاشتم.

شعرخوانی طنز "سعید سلیمان‌پور" با مطلع "الهی به مردان در خانه‌ات/به آن زن ذلیلان فرزانه‌ات" در محضر رهبر انقلاب.

دانلود

السلام علی المهدی

احتمالا این شعر رو زیاد شنیدید یا خوندید.حس غریبی داره این شعر،مخصوصا وقتی دل آدم غروب جمعه هوای گریه داره

کشتي نساز اي نوح! طوفان نخواهد آمد

 بر شوره زار دلها باران نخواهد آمد

 شايد خدا به شعرم لبخند زند اما

جايي که سفره خاليست باران نخواهد آمد

 رفتي کلاس اول اين جمله را عوض کن

 تا آن مرد نيايد باران نخواهد آمد.

وبه قول دوستی: 

"یا صاحب الزمان ! داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست .

شرمنده ایم .

می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست ."

 

السلام  علی المهدی الذي يملأ الأرض قسطاً وعدلاً كما ملئت جوراً وظلماً

چشم ها را باید شست؟؟؟

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

 به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند!

 

سپید تر از سپید!

  

                      انتظار؟؟؟

 

ما کجای کار این زمین

واین زمان سیر می کنیم؟؟

یا کجاست آخرِ زمین

و آخرٍ زمان؟؟

 

انتظار می کشیم؟

انتظار آخرالزمان؟؟؟

 

آخر الزمان که آخر زمانه نیست

نه

ابتدای یک "بهانه" است

"یک بهانه تا بلوغ شعور"

 

آن زمان

دست های ما پُل اجابتی به دور می شوند

چشم ها بلور نور می شوند

چشم های منتظر

نه چشم های محتضر

دست های پل

نه دسته های پول...

 

می رسد زمان آخرالزمان اگر

چشم های ما

این بلور های نور

بی غبار

انتظار را

سوار  را

همیشه عاشقانه تن دهند

جاودانه تن دهند

 

معرفي كتاب / دشت شقايق ها

دشت شقايق ها خاطرات يك سرباز دوران دفاع مقدس است. محمد رضا بايرامي در اين كتاب كه به صورت روزنگار تنظيم شده خاطرات خود از دوران خدمت در جبهه و قسمت هاي مخابرات و ادوات را بيان كرده.

ويژگي جذاب اين كتاب كه آنرا از كتابهاي سبك خاطره دفاع مقدس متمايز ميكند، اين بار توصيف نه يك فرمانده بلكه توصيف حال و هواي بين سربازهاي معمولي است. شوخي هايي كه مي كرده اند، تفريحات، برخورد با مشكلات و...

                              

دشت شقايق ها، محمدرضا بايرامي، انتشارات سوره مهر، چاپ هفتم 87، قيمت:1700 تومان،128 صفحه

در زير قسمت هاي كوتاهي از كتاب را مي آورم:

1- روز اول كه آمدم، يكي از بچه ها مي گفت: "بايد هر طوري هست خودم رو به آب برسونم. يه ماهه كه رنگ حمام رو نديده ام." و ديگران مي خنديدند و مي گفتند:"اي بابا، مگه وسواس داري كه اين قدر تند و تند ميري حمام؟"

من فكر مي كردم كه شوخي است و اغراق. نگو كه واقعيت ها را شوخي مي گرفته اند!

2- ... بچه اهواز است و هم سنگر من و عجيب تيزهوش و دقيق. مثلا توي سنگر نشسته اي و هر كس گرم كار خودش و صداها هم بلند. بعد كاري پيش مي آيد و مي خواهي بلند شوي و بروي بيرون. يك هو دستت را مي گيرد:

- يه دقيقه صبر كن!

- چرا؟!

- يه 60 داره مياد.

و تو هنوز غرق تعجب كه خمپاره شصتي جلوي سنگر مي نشيند و منفجر مي شود و اصلا نمي فهمي كه او كي صداي ته قبضه را شنيده و از كجا ميدانسته كه خمپاره به اين سوي خواهد آمد.

3- در يك قسمت از كتاب نحوه اسير كردن يك رتيل زرد پشمالو را توضيح مي دهد و بعد نحوه ي شكنجه ي رتيل با برق و... كه چون مخالف حقوق حيوانات است اينجا نمي آورم!

4- "... مي خواهم خداحافظي كنم و خبر [سلامتي مجروح ديشب را] بدهم كه دكتر مي گويد:"راستي اين بنده خدا، گردنش تير خورده بود. چرا سرش رو بسته بودين؟" و من نمي دانم كه جوابش را چه بدهم. جز اينكه همه چيز را به گردن تاريكي بيندازم.

خاطره ريختن فشنگ زير آتش كتري و اتصالي دادن تلفن دو گردان و اذيت كردن آنها و مبارزه چند ساعته با يك موش كه به سنگر حمله كرده بود و خاطرات زيبا و خنده دارديگري كه چون طولاني است در خود كتاب دنبال كنيد.

_________________________

پ.ن1: توصيه مي كنم اگر مي خواهيد به جمع علاقه مندان كتابهاي سبك خاطره دفاع مقدس بپيونديد با اين كتاب شروع نكنيد. توصيه من اول كتاب "پرواز تا بي نهايت" شهيد عباس بابايي و "خاك هاي نرم كوشك" شهيد برونسي (به قلم سعيد عاكف) است.

زندگی باید کرد!

 

این اولین شعر نویی بود که گفته بودم. امیدوارم داستان و معنی و مفهوم ساده اما جالبی که داره، بتونه بر وزن و قالب ساده و نامطلوبی که شعرم داره غالب بشه و خوشتون بیاد...

                زندگی باید کرد...

شب است اكنون

امشب هوس كردم قدم در سكوت گذارم.

هوا چه بس تاريك

همچون دلهاي سياه مردمان خيانتكار

كه كاخ خود با گرفتن لقمه ها از دهان كودكان مظلوم مي سازند

 

       فصل جيرجيرك هاست

      چه ناله ي غمناكي سر مي دهند

گوئي از ظلم زمانه اعلام تنفر مي كنند

واز انسانهايي چون كبك

كه سر در برف ظلم خود نموده اند

بي توجه به اين صداها مي شوم و راهم را ادامه مي دهم

هنوز چند قدمي نرفته كه صداي شيون

در خانه ي ماتم زده اي دل مرا به درد مي آورد

            روي درب نوشته بود

           به نام خالق مادران بي فرزند

اشكها ريزند مادران در جام تو/ اي زمانه بس كه آزارت بود دامان تو

 میتونید متن کامل شعر رو در ادامه مطلب بخونید

ادامه نوشته

خوش آن نسیم که مى آید از کنار بقیع

             جــلـوه جـنـت به چـشم خـاكيان دارد بـقـيـع

                                     يــا صــفـاي خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع

            مـي تـوان گـفت از گـلاب گـريـه اهـــل نـظر

                                    صــد هـزاران چـشـمـه آب روان دارد بـقـيـع

            گـر چـه مي تابد بر اوخورشيد سوزان حجاز

                                    از پـــر و بــال مــلائـك ســايـبـان دارد بـقـيـع

           قـرن ها بگـذشـته بر ايـن ماجـرا اما هــــنوز

                                   داغ هـجـده سـاله زهراي جوان دارد بـقـيـع

            خــفـتـه بـين مـنبـر و مـــحرابي امـا بـاز هم

                                   از تــو اي انســيه حــورا نشـان دارد بـقـيـع

           راز مــخفي بودن قـــبـر تـو را بـا مـا نـگفـت

                                   تابه کي مهر خموشي بر دهان دارد بـقـيـع

          شب كه تنها ميشود با خـلوت روحاني اش

                                   اي مـــديـنـه انـتــظـار ميــهمان دارد بـقـيـع

         

 شب كه تاريك است و در بر روي مردم بسته است

زائــري چــون مــهــدي صاحــب زمـــان دارد بـقـيـع

  

قبور ائمه بقیع(علیهم السلام) قبل از تخریب

قبور کنونی ائمه بقیع(علیهم السلام)

قبور ائمه بقيع

 یک شعر هم از آیت الله صافی گلپایگانی در ادامه مطلب گذاشتم

ادامه نوشته