زندگی باید کرد...

شب است اكنون

امشب هوس كردم قدم در سكوت گذارم.

هوا چه بس تاريك

همچون دلهاي سياه مردمان خيانتكار

كه كاخ خود با گرفتن لقمه ها از دهان كودكان مظلوم مي سازند

 

       فصل جيرجيرك هاست

      چه ناله ي غمناكي سر مي دهند

گوئي از ظلم زمانه اعلام تنفر مي كنند

واز انسانهايي چون كبك

كه سر در برف ظلم خود نموده اند

بي توجه به اين صداها مي شوم و راهم را ادامه مي دهم

هنوز چند قدمي نرفته كه صداي شيون

در خانه ي ماتم زده اي دل مرا به درد مي آورد

            روي درب نوشته بود

           به نام خالق مادران بي فرزند

اشكها ريزند مادران در جام تو/ اي زمانه بس كه آزارت بود دامان تو

 

روز تابستان است

آفتابي بس داغ

نفسم در سينه حبس

مي روم در دل آن مزرعه ي گندم زرد

فصل محصول گذشت

مزرعه خالي از هر گندم زرد و شكستن بهر آن ساقه ي زرد

زير آن پاي سنگين خودم

ناگهان دل لرزيد

ز صداي رعد آن تير صياد زمان

بعد آن پرواز يك دسته كبوتر، در دل آبي آن چتر زمين

            فرار...فرار...فرار

؛تا براي زيستن؛

در همين حين ديدم

كه يكي زار گريست

يك كبوتر زخمي

بالهايش خونين

لحظه ي جان دادن

چه سفارشها كرد

          گفتا اي خدا

كيست به فكر جوجه هاي زردم

كه به اميد من اكنون جيرجيرها كنند؟

چشم هاشان در راه

تا كه اندك برسد طعم غذا

آه كه طاقت ز اين بنده بريد

سگ صياد آمد

همچو جلاد زمان

و كبوتر به دندان بگرفت

      صاحبش بس خوشحال...از شكار روزش!

غافل از آن جوجه هاي تنها

غافل از آن همه احساس درون...

آري

زندگي غمناك است

اندكي هم شادي...

 

زندگي را مي شناسم من با

رنگ آن جنگل سبز

پر از آهوي زيبا و قشنگ

؛پر از صخره ي سخت دل كوه؛

پر از نغمه آن بلبل و آن طوطي سبز

زندگي را مي شناسم من با

     رنگ آن آبي بالاي زمين در دل روز

     رنگ آن چتر سياه

پر از پولك براق سفيد

همچو لرزند كه گويي سخني دل دارند

          نگرانند

گويي از جور زمان و هراسان ز آن قهر خدا

چه صفايي دارد

آن يكي برف سفيد

همچو فانوس قشنگي در شب

زندگي را مي شناسم من با

        رنگ سرخ آن غروب غمگين

چون شقايق هاي سرخ

؛كه نشان از دل رسواي من است؛

زندگي را مي شناسم من با

مستي رنگ رخ نرگس زرد

زندگي را مي شناسم من  با

موج دريا كه با شدت خود

حمله آورد به روي صخره هاي سنگدل

و خواهد قدمي پيشتر آيد زجا!!

 

زندگي را مي شناسم من با

 رنگ آن برف سفيد

كه سياهي را

       همه را

ز سفيدي و پاكي خودش رنگ كند

و آنگاه گنجشك هاي كوچك

دسته دسته در دل آن برف سفيد

با همه شوق حرارت كه به دنبال غذا مي گردند...

و چه زيباست تصور آن لحظه ي شادي

در درون دل يخ زده ي برف سفيد...

 

زندگي را ميشناسم من با

نغمه ي شادي در صبحدم روز خدا

با صداي شادي گنجشك ها

كه دسته جمعي

ورود خورشيد مهربان را به دل آسمان جشن مي گيرند

كه آري امروز هم روز خداست و

زندگي بايد كرد

 

چشم ها در راه است

در را باز كن اي دوست

من دلم در باغ است و

به اميد ديدار تو شكوفه ي گيلاس مي چيند

 شكوفه ي گيلاس مي چيند تا به تو هديه دهد

گل را قدر بنه

تا  پژمرده و بي حال نگشته

 

در را باز كن اي دوست

صبح پيغام رسيد كه مي آيي

و اكنون صبحها در انتظارت نشسته ام

صبح شده، بيا... بيا كه دلم ديدن غروب غمگين ترا ندارد

دل اميد به خدا بستم

آن خداي پيوند دهنده ي قلبها

 

در را باز كن اي دوست

و به دادم تو برس...